• 1389/08/22 - 10:56
  • 30
  • زمان مطالعه : 13 دقیقه
به بهانه تكريم مقام شهادت و خانواده معظم شهدا

حضور دانشجويان مجتمع آموزشي در منزل شهيد شفيعي

ظهر چهارشنبه مورخ89/8/19 جمعی از دانشجویان بسيجي مجتمع آموزشي ضمن حضور در منزل شهيد محمد رضا شفيعي از نزديك پاي صحبت هاي پدر و مادر شهيد نشستند.

ظهر چهارشنبه مورخ 89/8/19 جمعی از دانشجویان بسيجي مجتمع آموزشي ضمن حضور در منزل شهيد محمد رضا شفيعي از نزديك پاي صحبت هاي پدر و مادر شهيد نشستند. 

 شهید محمد رضا شفیعی را می شناسی؟ شهیدی که پس از 16 سال پیکرش سالم به وطن برگشت؟

می خواهی او را بشناسی؟ اگر دلت آماده است بخوان:

دوست داشتی به همه کمک کنی ، همیشه کمک من بودی نمی گذاشتی دست تنها بمانم. حالا دستهای تنهای مرا رها می گذاری؟ من که باور نمی کنم.

11ساله بودی که بابایت از دنیا رفت . یادت هست من گریه می کردم و تو به من گفتی:« گریه نكن من هم گریه ام می گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه كند. بابا رفت من كه هستم.» می دانم که هستی هیچ کس حضور پسرش را اینقدر پررنگ در کنار خود ندارد.

14ساله بودی که رفتی و تقاضای جبهه كردی، ناراحت بودی ،می گفتی مرا قبول نمی كنند و می گویند سن شما كم است، باید 15 سال تمام داشته باشید. بهت گفتم صبر كن سال بعد انشاءالله قبولت می كنند. ولی صبر نداشتی ، گفتی آنقدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه ات را دستكاری كردی و 1 سال به سن خود اضافه كردی، به من گفتی مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم تا قبولم كنند، با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شدی.

خوشحال بودی سر از پا نمی شناختی، روز بدرقه خیلی دلم می خواست پاهایم سالم بود ولااقل به جای پدرت من به بدرقه ات می آمدم. ولی هر بار كه اعزام داشتی من نتوانستم بیایم و الآن دلم بابت این قضیه می سوزد.
..
همیشه مهربان بودی اما وقتی برمی گشتی جور دیگری مهربان می شدی. نمی گذاشتی یك تشك زیرت بیندازم، می گفتی: «مادر اگر ببینی رزمندگان شبها كجا می خوابند! من چطور روی تشك بخوابم؟» کافی بود بگویم آب، فوری تهیه می كردی. خرید می كردی مرا می بردی حرم حضرت معصومه (س) می گفتی نكند غصه بخوری، من دارم به اسلام خدمت می كنم، خدا عوضش را به شما می دهد. خدا یار بی كسان است.
 در آن 5 سالی که جبهه بودی- سال 60 تا 65 - هر بار كه بر می گشتی از ماجراهای خودت برایم تعریف می كردی. مثلا یکبار تعریف کردی: سوار قاطر بودم و داشتم از كمر تپه بالا می رفتم، قاطر را زدند، سرش جدا شد، ولی من یك تركش ریز هم سراغم نیامد. می گفتی یكبار دیگر داشتم با ماشین برای بچه ها غذا می بردم، محاصره شدیم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم، نجات پیدا كردیم

  یادت هست آن دفعه که موج تو را گرفته بود و ناراحت بودی كه چرا فیض شهادت نصیبت نشده است. هر بار كه مرخصی می آمدی فقط به فكر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بودی، هر شب از خانه بیرون می رفتی و قبل از نماز صبح می آمدی.

 به تو می گفتم من تنها شدم، نمی گویم قید جبهه را بزن ولی بیا برویم خواستگاری، یك دختر خوب و مؤمنه پیدا كنیم، هم مونس من باشد، هم شریك زندگی تو. با خنده جواب می دادی كه خدا یار بی كسان است. زنم یك تفنگ است و همینطور خانه ام یك متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن می خواهد نه بنا! می گفتی غصه تنهایی را نخور خدا با ماست.
 اولین بار كه مجروح شدی را خوب یادم هست. ما که تلفن نداشتیم تو همیشه به خانه همسایه زنگ می زدی. آن روز هم عید بود دیدم تماس گرفته ای ، وقتی رفتم پای تلفن دیدم صدایت خیلی نزدیك است. وقتی پرسیدم، گفتی: «قم هستم» وقتی خواهرت تلفن را گرفت به او گفتی :«من زخمی شده ام و در بیمارستان گلپایگانی هستم، مادر را با احتیاط برای دیدنم بیاورید». وقتی وارد بیمارستان و بخش مجروحین شدم، یك جوان نشسته روی یك ویلچر روبرویم سبز شد، دستپاچه بودم تا محمدرضا را زودتر ببینم، به آن جوان گفتم: «شما محمدرضا شفیعی را می شناسی؟» گفت: «شما اگر او را ببینید می شناسیدش»؟ گفتم: «او پسر من است چطور او را نشناسم»! گفت: « پس مادر چطور من را نشناختی»؟! یكدفعه گریه ام گرفت، بغلت كردم، خیلی ضعیف شده بودی و صورتت لاغر شده بود انگار خون زیادی از تو رفته بود. سر و صورتت سیاه شده بود، گفتم: «مادر چی شده»؟ گفتی چیزی نیست، یك تیغ كوچك به پایم فرو رفته. مهم نیست دكترها بیخودی شلوغش می كنند. بعدها فهمیدم یك تركش بزرگ از سر پوتین وارد شده پایت را شكافته و از انتهای پوتین خارج شده بود.
 
آخرین دیدارمان را مگر می شود فراموش کنم. اوائل ماه ربیع بود 6 عدد جعبه شیرینی خریده بودی، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خلاصه خیلی آماده و مهیا بودی، گفتم: «مادر تو كه پول زیادی نداری، از این خرجها می كنی! فردا زن می خواهی»، خانه می خواهی، تو با آرامش و لبخند شیرین جوابم را با این یك بیت شعر دادی:
«
شما با خانمان خود بمانیدكه ما بی خانمان بودیم و رفتیم»

 بعد گفتی: «در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اكرم (ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده ام. حالات عجیبی داشت، خلاصه خداحافظی كرد و حرف آخرت را به من زدی كه «مادر به خدا می سپارمت».
چند روزی طول نكشید كه شب تو را در خواب دیدم که از در خانه داخل شدی یك لباس سبز پر از نوشته بر تنت بود. از در كه آمدی یك شاخه گل سبز در دستت بود اما جلوی من كه رسیدی یك بقچه سبز كوچك شد. سه مرتبه گفتی: مادر برایت هدیه آوردم، گفتم: «چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی» گفتی: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید»! صبح كه بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. کسی خواب مرا جدی نگرفت. دوباره شب بعد همان خواب را دیدم . تو گفتی: «دیگر چشم به راه من نباشید»! وقتی برای بار دوم به دامادمان گفتم، رفت سپاه و پرس و جو كرد ولی خبری نبود از ما خواستند یك عكس و فتوكپی شناسنامه را پست كنیم برای صلیب سرخ، كه ما همین كار را كردیم.

هشت ماه گذشت یك روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را كه باز كردم چند نفر ایستاده بودند، با لباس سپاه كه یك آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از این تصاویر كسی را می شناسید، من ورق می زدم دیدم چشمها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضی ها اصلاً قابل شناسایی نبودند، داشتم ناامید می شدم كه در صفحه آخر عكس تو را دیدم، با حالت عجیبی در عكس خواب بودی و لبهایت از هم باز شده بود، گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسین، آیا كسی به تو آب داده یا تشنه شهید شدی»؟

برادر سپاهی گفت: شما مطمئن هستی این پسر شماست؟ گفتم: «بله مطمئنم این محمدرضای من است. گفت: «پس چرا در این عكس، محاسن ندارد ولی این عكس در اتاقتون صورتش پر از محاسن است»؟ راست می گفت تو شب آخر محاسنت را كوتاه كردی و گفتی احتمالاً در این عملیات اسیر شوم می خواهم بگویم سرباز هستم نه پاسدار.
خلاصه به ما اطلاع دادند كه تو در ارودگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت می رسی و جنازه تو را در قبرستان الكخ مابین دو شهر سامرا و كاظمین دفن كرده اند.

 بعدها دوستت محسن میرزایی از مشهد كه با هم زخمی شده و اسیر شده بودید و او بعدها آزاد شد، برایم گفت: «محمدرضا تركش توی شكمش خورده بود، زخمی داخل كانال افتاده بودیم، قرار بود بعد از چند ساعت ما را به عقبه منتقل كنند ولی زودتر از نیروهای كمكی، عراقیها رسیدند و ما اسیر شدیم. ما را به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل كردند هر دو حالمان وخیم بود، ولی محمدرضا به خاطر زخم عمیق شكمش خیلی اذیت می شد، در روزهای اول از او خواسته بودند، به امام خمینی(ره) و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگوید ولی محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفته بود. بعد زده بودند توی دهنش كه یكی از دندانهایش شكسته بود. پزشكان دستور داده بودند به خاطر زخم عمیقی كه داشت به هیچوجه آب به او ندهیم. روز آخر خیلی تشنه اش بود، به من می گفت: «محسن من مطمئنم شهید می شوم، انشاءالله ما پیروز می شویم و تو آزاد می شوی بر می گردی كنار خانواده ات، تو با این نام و نشان به خانه ما می روی و می گویی من خودم دیدم محمدرضا شهید شد، دیگر چشم به راهش نباشند. آقای میرزایی هم که بعد از 4 سال آزاد شد، به منزلمان آمد و از لحظه شهادت توا برایمان تعریف كرد:

 روز آخر خیلی تشنه اش بود، یك لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روی زمین می كشید تا آب بنوشد در بین راه افتاد و به شهادت رسید به لطف خدا و عنایت اهل بیت در همان لحظه صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمده بودند. با این صحنه كه مواجه شدند از جنازه عكس گرفتند و شماره زدند او را برای تدفین بردند. این برادر می گفت: لحظه های آخر خیلی دلم آتش گرفت محمدرضا داد می زد، فریاد می زد جگرم می سوزد ولی من نمی توانستم به او آب بدهم. آخرین جمله را گفت و رفت: «فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله» گفت: حالا آمدم بگویم اگر در خواب او را دیدید به او بگویید حلالم كند و از من راضی باشد.

چند سال پیش توفیق شد كه به زیارت عتبات مشرف شوم. عكس و شماره قبر تو را برداشتم و با توكل به خدا راهی شدم. وقتی رسیدم به هر كسی التماس كردم از مأمورین تا بگذارند حتی یك ساعت بر سر قبر تو بروم، قبول نمی كردند. مرا منع می كردند و می ترسیدند خبر به استخبارات برسد. پسر دایی ات همراهم بود، كمی عربی بلد بود، با یكی از رانندگان صحبت كردیم و 20 هزار تومان پول نقد به او دادیم، ما را به قبرستان الكخ رساند و رفت. عكسهای شهدا را نزده بودند ولی طبق آدرسی كه داشتم قبر را پیدا كردم، ردیف 18، شماره 128. لحظه به یاد ماندنی بود،میدیدی مرا که چقدر بی تاب بودم و خودم را بر روی مزارت انداختم. می دانم شنیدی وقتی به تو گفتم شب اول خواب دیدم گلزار بودی، دلم می خواهد پیش من بیایی، یادت هست چقدر التماس كردم و بعد از آن در كربلا آقا سیدالشهداء را به جوان رعنایش علی اكبر قسم دادم تا تو را به من برگرداند.

حدود 2 سال از این جریان گذشت، یك روز اخبار اعلام كرد 570 شهید را به میهن باز گرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه»؟ او هم گفت: «اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند».

گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم كیه» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: بله محمدرضای من را آوردید. گفت: «مگر به شما خبر دادند كه منتظر او هستید». گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یك قفس سبز و یك قناری سبز». گفت: «این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر كربلا بر می گردد». آن برادر سپاهی می گفت: «الحق كه مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می كند». گفتم: «یعنی چه»، گفت: «بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نكرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید

وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود، یاد آن روز اولی كه مجروح شده بودی افتادم، دلم می خواست دوباره خودت به استقبال بیایی. وارد اتاق شدیم، نفسم بند آمده بود، بعد از 16 سال جنازه ی تو را را از زیر خروارها خاك بیرون آورده بودند، بالاخره دیدمت؛ نورانی و معطر بودی، موهای سر و محاسنت تكان نخورده بود، چشمهایت هنوز با من حرف می زد، بعثی های متجاوز بعد از مشاهده جنازه ات برای از بین رفتن این بدن آن را 3 ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره تو به هم نخورده بود، فقط بدنت زیر آفتاب كبود شده بود، حتی می گفتند یك نوع پودری هم ریخته بودند ولی اثر نكرده بود. بعدها می گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهداء سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه تو گریه می كرده و صدام را لعن و نفرین می كرده كه چه انسانهایی را به شهادت رسانده است. خلاصه دو ركعت نماز شكر خواندم و آماده تشییع جنازه شدم
مصلای قدس جای سوزن انداختن نبود، جمعیت زیادی با دسته های سینه زنی خود را به مصلا می رساندند. چشمان همه اشك گرفته بود، جنازه بچه ها را آوردند، وقتی مردم از جریان پیکر تو با خبر شدند چه عاشورایی به پا كردند. زیر تابوتها سیل جمعیت بر سر و سینه می زدند، باورم نمی شد بعد از 16 سال با این جمعیت پسر نازنینم باید بر روی دستها به سمت گلزار تشییع شود. حسین جان حاشا به كرمت چقدر بزرگوار بودی و من نمی دانستم. وقتی رسیدم بالای قبر با دردپا و ضعفی كه در مفاصلم داشتم خودم داخل قبر رفتم و بچه ام را بغل كردم و داخل قبر گذاشتم. یك عده گریه می كردند، یك عده سینه می زدند. خلاصه غوغایی به پا شده بود، با دستان خودم تو را دفن كردم.

یكی از همرزمان قدیمی تو ، بالای قبر می گفت: من می دانم چرا محمدرضا بعد از 16سال سالم بر گشته! او غسل جمعه اش، زیارت عاشورایش، نماز شبش ترك نمی شد، همیشه با وضو بود، و هر وقت در مجلس روضه شركت می كرد یا ما در سنگر مصیبت می خواندیم، همه با چفیه اشكهایشان را پاك می كردند ولی محمدرضا اشكهایش را به بدنش می مالید و گریه می كرد

همیشه و همه حال در کنار منی.به خوابهایم زیاد می آیی تا با تو حرف بزنم. با این همه می سوزم و می سازم محمدرضا.کاش شفاعتمان کنی. کاش شهداء را بشناسیم و راه آنها را دنبال كنیم، یاد شهداء همیشه باید در متن كارهای ما قرار بگیرد، من همیشه در نمازهایم برای رهبر و مهمتر از همه برای امام زمان(عج) دعا می كنم تا آقا بیاید و همه سختی ها و مصائب تمام شود و ملتهای مظلوم از چنگال متجاوزان رهایی بیابند.


 

 

  • گروه خبری : اخبار معاونت دانشجویی
  • کد خبر : 3672
کلمات کلیدی