• 1390/10/28 - 14:07
  • 85
  • زمان مطالعه : 10 دقیقه
27 دیماه سالگرد عروج سید دلیر

به یاد شهید سید مجتبی نواب صفوی

رقص پاهای تو ای سید دلیر به شعف آورد همه ذرات عالم را، آن هنگام که چوبه رگبار تو را به سمت خویش فرا می خواند. میثم گونه درخت آرزوهایت را در آغوش کشیدی. اجازه ندادی چشمانت را ببندند. آری وصال دیدنیست... سلام بر گلوله. سلام بر سینه مجروح مادر... و برای لحظاتی ملک و ملکوت عشق را به نظاره نشستند.

خاطرات مقام معظم رهبری از نواب صفوی

حسین کاوشی- سید مجتبی تهرانی معروف به نواب صفوی، در سال 1303 شمسی در خانواده ای روحانی و اصیل در خانه محقری در خانی آباد تهران قدم به عرصه ی وجود گذاشت.پدر او مرحوم سید جواد میرلوحی، از روحانیانی بود كه در اثر فشار حكومت رضاخان مجبور به ترك لباس روحانیت شد، اما از طریق تصدی وكالت دادگستری همچنان به داد مظلومان می رسید.پس از اتمام دوره ابتدایی وارد مدرسه صنعتی آلمان گردید. همزمان با آن به آموختن دروس حوزوی پرداخت. از همان ابتدای جوانی احساسات عمیق دینی از خود ـ در شكل تظاهرات و اعتراض بر ضد مظاهر بی دینی در جامعه ـ نشان داد. با استخدام در شركت نفت و با تشكیل جلسات شبانه برای كارگران به روشنگری ایشان پرداخت. پس از آندر اواخر سال 1320، پس از طی تحصیلات ابتدایی و متوسطه، رهسپار حوزه علمیه نجف اشرف شد.و با ملاحظه یكی از كتاب های كسروی كه در آن به حضرت امام رضا(ع) توهین شده بود حكم ارتداد نویسنده آن را از یكی از مراجع گرفت و جهت اجرای آن روانه وطن گردید و گروه فدائیان اسلام را تشكیل داد. از مهمترین اقدامات فدائیان اسلام می توان ترور احمد كسروی و عبدالحسین هژیر وزیر دربار وقت نام برد. نواب در تیر ماه 1330 در زمان نخست وزیری مصدق دستگیر شد ولی با سقوط مصدق وی و یارانش آزاد شدند. در جریان قرارداد بغداد نواب قصد ترور حسین علا، نخست وزیر وقت را داشت كه پس از ترور نافرجام این شخص، نواب و یارانش دستگیر و در دادگاه رژیم پهلوی به اعدام محكوم و در 27 دی 1334 تیرباران شدند و به شهادت رسیدند. در ادامه خاطرات خواندنی مقام معظم رهبری از شهید نواب صفوی روایت شده است.

 

اولین دیدار با شهید نواب

نواب یك سفر آمد مشهد. برای اولین بار نواب را آنجا شناختیم و فكر می كنم كه سال 31 یا 32 بود . ما شنیدیم كه نواب صفوی و فداییان اسلام آمده اند مشهد و در مهدیه عابدزاده از آنان دعوت كرده بودند.یك جاذبه پنهانی مرا به طرف نواب می كشاند و بسیار علاقه مند شدم كه نواب را ببینم . خواستم بروم مهدیه ولی نتوانستم بروم چون مهدیه را بلد نبودم . یك روز خبر دادند كه نواب می خواهد بیاید بازدید طلاب مدرسه سلیمان خان كه ما هم جزو طلاب آن مدرسه بودیم. ما آن روز مدرسه را آب و جارو و مرتب كردیم . یادم نمی رود كه آن روز جزو روزهای فرا موش نشدنی زندگی من بود.

مرحوم نواب آمد. یك عده هم از فداییان اسلام با او بودند كه با كلاهشان مشخص می شدند. كلاههای پوستی بلندی سرشان می گذاشتند و با آن مشخص می شدند . اینها هم دور و برش را گرفته بودند و همراه با جمعیتی وارد مدرسه سلیمان خان شدند . راهنماییشان كردیم و آمدند در مدرس مدرسه كه جای كوچكی بود نشستند . طلاب مدرسه هم جمع شدند . هوا هم گرم بود . تابستان بود ظاهراً یا پاییز ، درست یادم نیست . آفتاب گرمی بود . ایشان هم شروع به سخنرانی كردند.

 

سخنرانی نواب در مدرسه سلیمان خان

سخنرانی نواب یك سخنرانی عادی نبود . بلند می شد و می ایستاد و با شعار كوبنده و با شعاری شروع به صحبت می كرد . من محو نواب شده بودم . خودم را از لابلای جمعیت به نزدیكش رسانده و جلوی نواب نشسته بودم . تمام وجودم مجذوب این مرد بود و به سخنانش گوش می دادم و او هم بنا كرد به شاه و به دستگاههای انگلیس و اینها بدگویی كردن . اساس سخنانش این بود كه اسلام باید زنده شود . اسلام باید حكومت كند واین كسانی كه در راس كار هستند اینها دروغ می گویند . اینها مسلمان نیستند و من برای اولین بار این حرفها را از نوا ب صفوی شنیدم و آنچنان این حرفها درون من نفوذ كرد و جای گرفت كه احساس می كردم دلم می خواهد همیشه با نواب باشم . این احساس را واقعا داشتم كه دوست دارم همیشه با او باشم.

 

شربت شهادت

چنان كه گفتم آن روز هوا خیلی گرم بود . عده ای كه با خود نواب بودند شربت آبلیمو درست كردند و یك ظرف بزرگ ، یك قدحی شربت آبلیمو درست كردند و آوردند كه ایشان و هر كس نشسته هست بخورد . یكی از اطرافیان ایشان لیوان دستش گرفته بود وذره ذره از آن شربت به همه می داد و هر كس اطراف نواب بود ( شاید 100 نفر آدم آن دوروبرها بودند ) با یك شور و هیجانی به همه شربت می داد . اواخرشربت كم شد ، با قاشق به دهان هر كسی می گذاشتند . وقتی كه به من می داد ، گفت : بخور ان شاء ا... هر كس این شربت را بخورد شهید می شود.

 

نواب در مدرسه نواب

بعد گفتند كه فردا هم نواب به مدرسه نواب می رود . من هم رفتم مدرسه نواب برای اینكه بار دیگر نواب را ببینم . مدرسه نواب مدرسه بزرگی است. برعكس مدرسه سلیمان خان كه كوچك است ، مدرسه نواب جا و فضای وسیعی دارد. آن روز همه آن مدرسه را فرش كرده بودند و منتظر نواب بودند . گفتند كه از مهدیه راه افتاده اند به این طرف . من راه افتادم و به استقبالش رفتم كه هر چه زودتر او را ببینم . یك وقت دیدم از دور دارد می آید . یك نیم دایره ای در پیاده رو درست شده بود كه وسط آن نیم دایره نواب قرار گرفته بود و دو طرفش همین طور صف مردمی بود كه از پشت سر فشار می آوردند و می خواستند او را ببینند و پشت سرش جمعیت زیادی حركت می كرد.من هم وارد شدم . باز رفتم نزدیك نواب قرار گرفتم . جذب حركات او شده بودم . نواب همین طوری كه می رفت شعار هم می داد . نه این كه خیال كنید همین طور عادی راه می رفت ، یك منبر در راه شروع كرده بود : ما باید اسلام را حاكم كنیم . برادر مسلمان ! برادر غیرتمند ! اسلام باید حكومت كند.از این گونه حرفها و مرتبا در راه با صدای بلند شعار می داد . به افراد كراواتی كه می رسید می گفت : این بند را اجانب به گردن ما انداخته اند، برادر بازكن . به كسانی كه كلاه شاپو سرشان بود می گفت: این كلاه را اجانب سر ما گذاشته اند برادر بردار . و من دیدم كسانی را كه به نواب می رسیدند و در شعاع صدای او و اشاره دست او قرار می گرفتند ، كلاه شاپو را بر می داشتند و مچاله می كردند در جیبشان می گذاشتند . اینقدر سخنش و كلامش نافذ بود. من واقعا به نفوذ نواب در مدت عمرم كمتر كسی را دیده ام . خیلی مرد عجیبی بود یك پارچه حرارت بود ، یك تكه آتش بود.

با همین حالت رسیدیم به مدرسه نواب و وارد مدرسه شدیم . جمعیت زیادی هم پشت سرش آمدند . البته مدرسه پر نشد ، اما حدود مسجد مدرسه جمعیت زیادی جمع شده بودند . باز من رفتم همان جلو نشستم و چهار چشمی نواب را می پاییدم. شروع به سخنرانی كرد . با همه وجودش حرف می زد . یعنی این جور نبود كه فقط زبان و سر و دست كار كند ، بلكه زبان و سر و دست و پا و بدن و همه وجودش همینطور حركت می كرد و حرف می زد و شعار می داد و مطلب می گفت . بعد هم كه سخنرانیش تمام شد ظهر شده بود و پیشنهاد كردند كه نماز جماعت بخوانیم. قبول كرد و اذان گفتتند . ایستاد جلو و یك نماز جماعت حسابی هم ما پشت سر نواب خواندیم.

 

خبر شهادت نواب

بعد نواب رفت و دیگر ما بی خبر بودیم و اطلاعی از نواب نداشتیم تا خبر شهادتش به مشهد رسید ، بعد از حدود تقریبا دو سال كه از سفر نواب به مشهد می گذشت. خبر شهادتش كه رسید ما در مدرسه نواب بودیم یادم هست كه  یك جمع طلبه آن چنان خشمگین و منقلب به شاه دشنام می دادیم و خشم خودمان را به این صورت اظهار می كردیم و اینجا جای دارد كه بگویم مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی  روی همان آزادگی و بزرگ دلی كه داشت تنها روحانی مشهد بود كه در مقابل شهادت نواب عكس العمل نشان داد و آن عكس العمل در درس بود سردرس به یك مناسبت حرف را به نواب صفوی و یارانش برگرداند و انتقاد شدیدی از دستگاه كرد و تاثر شدیدی ابراز كرد و این جمله یادم است كه فرمود: وضعیت مملكت ما به جایی رسیده كه حالا فرزند پیغمبر را به جرم گفتن حقایق می كشند. این را از محروم حاج شیخ هاشم قزوینی من به یاد دارم هیچ كس دیگر متاسفانه عكس العمل نشان نداد و اظهار نظری نكرد. باید گفت كه اولین جرقه های انگیزش انقلاب اسلامی به وسیله نواب در من به وجود آمد و هیچ شكی ندارم كه اولین آتش را در دل ما نواب روشن كرد.

 

آشنایی با یكی از دوستان نواب

یك سال بعد از آن من دوستی پیدا كردم كه از مریدان و نزدیكان نواب بود . این دوست معلم بود و در تهران در حال حاضر زندگی می كند. بعد از شهادت نواب در سال 1335 بود كه به مشهد آمده بود و خاطرات فراوانی از نواب نقل می كرد خودش هم با نواب نزدیك بود از زندگی شخصی نواب از زندگی مبارزاتی نواب، از شعارهایش از بیانیه ها و از وضع زندگی خانوادگی او خیلی چیزها برای من گفت و ما را بیشتر مجذوب و عاشق نواب نمود .

 این حالت و رنگ گیری از نواب شروع شد و مجذوب شد كه ما در همان سال 1335 اولین حركات مبارزاتی خودمان را شروع كنیم  و آن به این صورت بود كه یك استانداری آمده بود مشهد به نام فرخ. این شخصی بود كه به مظاهر و ضوابط دینی هیچ گونه احترامی نمی گذاشت از جمله این كه  در ماه محرم و صفر دو ماه در مشهد سینما ها به طور معمول تعطیل بود این شخص اعلام كرد كه سینماها فقط تا بیستم محرم تعطیل است اول گفت تا 14 محرم بعد یك قدری سر و صدا شد تا 20 محرم تمدید كرد ما نشستیم با همدیگر یك اعلامیه نوشتیم كه اول اعلامیه هم این حدیث نهج البلاغه بود كه ما اعمال البر كلها و الجهاد فی سبیل الله عند الامر بالمعروف و نهی عن المنكر الاكنفسه عند البحر البحیه و شاید اول اعلامیه نبود اواسط اعلامیه نوشته شد . اعلامیه هایی نوشتیم دست نویس. كپی می گذاشتیم توی اتاق می نشستیم با همدیگر هر كداممان می نوشتیم هر اعلامیه ای حساب كرده بودیم حدود سه ساعت طول می كشید نوشتنش و مضمونش تحریك مردم در امر به معروف و نهی از منكر در این كه این شخص استاندار آمده این كارها را كرده و ضوابط و ظواهر دینی را مورد را مورد بی اعتنایی قرار داده مردم چرا ساكتید؟ چرا امر به معروف نمی كنید؟ چرا حقایق را نمی گویید؟ .و از این حرفها چند نفر بودیم كه یكی من بودم یكی همان دوست معلممان بود یكی همین آقای سید جعفر زنجانی بود كه برای زیارت می امدند مشهد یكی دو نفر دیگر هم بودند كه چون نمی دانم كجا هستند و چكار می كنند اسم هایشان را نمی خواهم بیاورم و نشستیم این اعلامیه ها را نوشتیم و اعلامیه ها را پاكت كردیم و پست كردیم و فرستادیم این طرف و آن طرف یك تعدادش هم ماند كه از عجایب این بود كه همین اواخر یك دو سال پیش توی كاغذهای كهنه و قدیمی یكی از آن اعلامیه ها به خط خودم را پیدا كردم كه آن اعلامیه چهار صفحه ایت كه این حدیث هم وسط اعلامیه بود و اولش یك آیه دیگری بود حالا یادم نیست و این حدیث هم بود لتامرون بالمعروف و لتنهون عن المنكر تا آخر راجع به امر به معروف و نهی از منكر بود و اولین حركت سیاسی و مبارزاتی ما از این جا شروع شد.

  • گروه خبری : اخبار معاونت دانشجویی
  • کد خبر : 6910
کلمات کلیدی